بوشو آی شو! بوشو هر شو! تی‌ جه ترسه می ریکه

ساخت وبلاگ

مادر من زن جوانی‌ست. زنی جوان، قوی و بسیار زیبا. مادربزرگم تعریف می‌کرد که مادرم هشت ماهه به دنیا آمده. مادرم زود ازدواج کرده است و زود بچه آورده است.  برای اینکه فرزند اولش نیز سر و سامان بگیرد زود است. و احتمالا زودتر از آنچه فکرش را بکند مادربزرگ خواهد شد. مادرم همیشه برای هر کاری زود بوده است. 

دیشب خانۀ دوست آرام بودم و شب را پیش او ماندم. صبح هنوز چشم‌هایم را درست بازنکرده دیدم گوشی‌م زنگ می‌خورد. خواهرم بود. گفت زود خودت را به خانه برسان. حال مامان بد است. از میان حرف‌های پراکنده‌ای که زد تنها کلمۀ نوار قلب را شنیدم و بعد از آن دیگر نفهمیدم چطور خودم را به خانه رساندم. حتی متوجه نشدم که کرایۀ ماشین را نداده‌م.

 امروز حس کردم حالا نیز زود است. زود است که مادرم طعم بی‌مهری فرزند را بکشد. زود است برای اینکه تنها درد بکشد و ما پیشش نباشیم. زود است که تنها شو'>شود. حتی اصلا برای مادرم  زود است که درد بکشد. من نمی‌توانم باور کنم. برای تمام این احوال زود است. هرگز در زندگی‌م مثل امروز نترسیده بودم. مثل امروز ته دلم خالی نشده بود. می‌گویند مادرم شبیه‌ترین به مادرش است. خدا مادربزرگم را زود از ما گرفت. 

آخرین پست 1396...
ما را در سایت آخرین پست 1396 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : samirarezaeephilosophyut بازدید : 208 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 23:15