که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها

ساخت وبلاگ

این مدت بنا بر تصادفات زمانی، مثل خانه‌تکانی عید و جابه‌جایی کتاب‌ها و دفترها بعد از مدت‌ها، به تصاویر یا یادداشت‌هایی از گذشته‌های خیلی دور برخوردم. من، خوب یا بد، آدم خاطره‌بازی نیستم؛ نه از آنان که خاطرات را دل‌نشین و با جزئیات به یاد می‌آورند و تعریف می‌کنند، نه از آنانی که خاطره‌سازند. تصادفات زمانی این روزها اما مرا به گذشته‌های دور برد. به کتاب‌ها، یادداشت‌ها و نوشته‌هایی از خودم برخوردم که برخی‌شان حتی تا کودکی‌ام و اولین تجربۀ یادگیری نوشتن بازمی‌گشت. سراغ پوشۀ خاطراتم هم رفتم؛ نوشته‌ها و عکس‌هایی پراکنده، از لحظات و روزهایی پراکنده. دستِ‌آخر آمدم سراغ همین‌جا. همین‌جا را از سر تا ته خواندم.

تجربۀ عجیبی بود. هرقدر عقب‌تر می‌رفتم و بعد هم به جلو می‌آمدم، می‌دیدم همه چیز «تکرار» است. در بازه‌های مختلف زمانی، تنها محتوای موضوعات تغییر کرده است- آن هم اگر تغییر کرده باشد- حال آنکه مسائل موجود، شیوۀ طرح آنان و شکل حل آنان-اگر حل شده باشد- کاملا یکسان است. نمی‌خواهم بگویم انتظارش را نداشتم؛ مدت‌هاست که می‌دانم و با این مسئله درگیرم که آیا من هرگز در زندگی‌ام تغییری کرده‌ام یا نه. و در اینجا هم به تفکیک تغییر در عوارض و جوهر نظر دارم. مرادم از تغییر، تغییر در عوارض نیست؛ مثل آنکه به طرز عجیبی احساس می‌کنم چهره‌ام تغییر کرده است. مرادم تغییر در جوهر است؛ آیا من هرگز توانسته‌ام از پوست خود بیرون بزنم؟ مدت‌هاست که با این مسئله درگیرم، اما راستش انتظار نداشتم در تجربۀ خاطره‌گردی این مدت، چنین عیان و بی‌هیچ نیازی به تفسیر، احساس کنم که بیشتر در خود گیر کرده‌ام تا اینکه از خود بیرون بزنم.

هربار که به مسئلۀ «تغییر» فکر می‌کنم، دو نظرگاه پیش چشمم می‌آید: یکی نظرگاه روان‌شناسانه و دیگری نظرگاه الهیاتی. به گمانم با وجود تکثرات تمام نحله‌های مختلف روان‌شناسی، همۀ آنان از یک نقطه مسیر خود را آغاز می‌کنند: پذیرش. در نظرگاه روان‌شناسانه برای برداشتن هر گامی ابتدا باید آنچه را که هستی بپذیری و بالعکس نپذیرفتن خویشتن، مذموم و نکوهیده است و حتی بیش از این، چنین پس‌زدنی، خود، دال بر بیماری‌های روانیست که ابتدا باید درمان شود تا تازه بیمار بتواند به نقطۀ پذیرش برسد. آنقدر که به طور مثال اگر بتوان روان‌کاوی را آغاز روان‌شناسی به مثابۀ علم دانست، در روان‌کاوی ما تا آنجایی پیش می‌رویم که بتوانیم به دورانی برسیم که در آن دوران نسبت به محیط اطرافمان محکوم بودیم و همان دوران سرنوشت‌ساز کل زندگی ما شده است. وقتی نخستین بار با روان‌کاوی آشنا شدم، نخستین پرسشی که در ذهنم شکل گرفت، این بود که آیا این شیوۀ عقب‌گرد، تا جایی که به سرآغاز مسائلمان برسیم، همین نقطه‌ای که سبب می‌شود با گشت و گذار در ریشه‌هایمان، اولا بتوانیم آنچه را که هستیم، ببینیم، می‌تواند طرحی از درمان نیز داشته باشد؟ آیا روان‌کاوی معتقد نیست که همین دیدن و به واسطۀ آن همین پذیرش، کافیست؟ از همین رو همیشه به نظرم آمده است که از منظر روان‌شناسانه، پرسش از اینکه آیا می‌توان تغییری کرد، می‌توان از پوست خود بیرون زد، خود، پرسشی رفلکتیو (reflective) یا بازنگرانه است؛ پرسشی که اولا باید خود آن را بررسی کرد تا روشن شود چه عقده، تلخی یا دشواری‌ای وجود دارد که سبب می‌شود فرد بیمار یا روان‌رنجور، خویشتن را پس بزند و چنین پرسشی را به زبان آورد.

از سمتی دیگر، دربرابر چنین نگاهی، با نگاه الهیاتی مواجهیم. اساسا سپهر دینی را بدون درک تغییر و حرکت نمی‌توان فهمید. در میان تمام آیات قرآن، یک آیه بوده است که هرگز نتوانسته‌ام از پیش چشم خود دور کنم:« إِنَّ الَّذِينَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلَائِكَةُ ظَالِمِي أَنْفُسِهِمْ قَالُوا فِيمَ كُنْتُمْ ۖ قَالُوا كُنَّا مُسْتَضْعَفِينَ فِي الْأَرْضِ ۚ قَالُوا أَلَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللَّهِ وَاسِعَةً فَتُهَاجِرُوا فِيهَا ۚ فَأُولَٰئِكَ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ ۖ وَسَاءَتْ مَصِيرًا»«آنان که فرشتگان، جانشان را در حالی که ظالم به خود بوده‌اند می‌گیرند، از آن‌ها پرسند که در چه کار بودید؟ پاسخ دهند که ما در روی زمین، مستضعفان بودیم. فرشتگان گویند: آیا زمین خدا پهناور نبود که در آن هجرت کنید؟ و مأوای ایشان جهنم است و آن بد جایگاه بازگشتی است.» به گمانم این آیه می‌تواند نمایندۀ سپهر دینی باشد؛ سپهری که هجرت در آن، نه صرفا همچون وصف واقعیت، بلکه دستوری است که به آن امر شده است. دین در برابر آنچه نامتناهیست، به این تقلای مدامِ از خویشتن بیرون زدن، امر می‌کند و فارغ از سرنوشت این تقلا، خود انسان را مدام در تکاپو می‌خواهد. چه‌بسا از همین روی باشد که سپهر دینی، بیش از هر سپهری به نقطۀ «صفر» نظر دارد. برخلاف نظرگاه هلنیستیکی- رومی که بر این باور است که «از هیچ، هیچ پدید نمی‌آید»، سپهر دینی بر این باور است که همه چیز در کتم عدم بود، تا آنکه آفریدگار از هیچ خلق کرد و پدید آورد. نقطۀ صفر را در سپهر دینی تا جایی می‌توان پی گرفت که مسیح، تولد خدا، نقطۀ صفر خدا، بر روی زمین است. سپهر دینی می‌تواند چشم در چشم آن نقطه‌ای بیاندازد که نقطۀ انقلاب است؛ حرکت و تغییری که چنین بنیادین است که در التفات به نقطۀ صفر، طرح «تولد» را پی می‌گیرد؛ مگر معجزه چیزی غیر از این است؟

فارغ از تمایزات محتوایی این دو سپهر با یکدیگر، که یکی به تغییر امر می‌کند و دیگری تغییر را پس می‌زند، به نظر می‌رسد هر دو در یک نقطه با یکدیگر مشترکند؛ آن هم اینکه هر دو نگاهی «هنجاری» نسبت به تغییر دارند؛ فارغ از اینکه جهت این هنجار رو به سلب باشد یا رو به ایجاب. با این حال اگر بخواهیم تغییر را نه همچون هنجار، بلکه همچون وصف واقع بدانیم، با چه چیزی روبروییم؟ آن هنگام که به زندگی خود می‌نگریم و می‌پرسیم که آیا ما تاریخی داریم؟ آیا زندگی ما در نقطه‌ای، در رخدادی، در لحظه‌ای به قبل و بعد از خود تقسیم شده است؟ یا هر چیزی به نحوی بی‌رحمانه امتداد مدام همان چیزی است که هست، آن لحظه چطور می‌توانیم با مسئلۀ تغییر مواجه شویم؟

فعلا پاسخی برای این پرسش ندارم. با این حال تنها یک چیز را می‌دانم: نگریستن به تغییر، نه همچون هنجار که أولا از خود مفهوم تغییر برمی‌آید، بلکه به مثابۀ وصف واقع؛ به عبارتی دیگر پی گرفتن تغییر به مثابۀ وصفی که توضیح‌دهندۀ «بودن» هر چیزی است که هست، نقطه‌ای است که می‌تواند راهگشا باشد.

آخرین پست 1396...
ما را در سایت آخرین پست 1396 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : samirarezaeephilosophyut بازدید : 3 تاريخ : جمعه 31 فروردين 1403 ساعت: 16:09