امروز آشنایی قدیمی رو خیلی اتفاقی دیدم. آشنایی صاف و زلال.
میگفت: مدتیه شبا خوابم به هم ریخته. نمیتونم بخوابم. نه که خسته نباشم، نه که خوابم نیاد، یا نه که حتی تو طول روز کار نکرده باشم، چرا کردم. ولی شب که میشه حس میکنم یه چیزی کمه، یه کاری باید تو طول روز میکردم که نکردم. معلومم نیست، اونی که کمه، اونی که گمشده چیه، ولی هرچی که هست، نگاه که میکنم میگم من زندگیو حتی فقط واسه همین درس و کاری هم که علاقم بوده، نخواستم، خود زندگی رو خواستم، اما انگار نیست، انگار نابود شده. میگفت بعد میگم نمیشه، نمیشه امروزم همینطوری بگذره، انقدر بینمک؛ هیچی آخه بدون نمک از گلو پایین نمیره. شروع میکنم به گشتن توی گوشی، از این برنامه به اون برنامه، از اون شبکه، به اون شبکه. وقت میگذره، سرم سنگین میشه، بخوام یا نخوام، خوابم میبره. بعدم گفت: میبینی؟ حرفامم که فقط شده شرححال، اونم از نوع صد من یه غاز!
نمیدونم چرا نگفتم. شاید از صداقت، درستی و روشنی حرفش یکه خورده بودم. ولی میخواستم بگم همین شرححال صد من یه غازت، وصف تموم این روزا بود...
آخرین پست 1396...برچسب : نویسنده : samirarezaeephilosophyut بازدید : 41