ای انذارها و هشدارها! چرا وقتی می‌آیید، نمی‌مانید؟

ساخت وبلاگ

بدنم زودتر از آنچه انتظارش را داشتم، انتقامش را کشید.

پیش از آنکه بیماری‌ام شروع شود، یک ماهه‌ای بسیار پرتنش را پشت سر گذاشتم؛ تنش‌هایی بیشتر از جنس شوک، که اگر خودش را به شکل بیماری‌های فعلی‌ام نشان داده و نه به شکل انواع مختلفی از سکته، احتمالا به بخت‌یاری سن کمم بوده است. به طور مثال به گمانم گرفتگی عضلات کمر و گردنم از همان شبی به طور جدی آغاز شد که نصفه‌شب، در حالی که چند شبی را پرفشار و بدون خواب گذرانده بودم، با جیغ « دوست رها» از خواب پریدم. بیماری‌اش به او فشار آورده بود و مدتی طولانی فقط فریاد می‌کشید. من تا مدت زیادی نمی‌دانستم که چرا فریاد می‌کشد و برایم شبیه به آن بود که عزیزی در دستانم جان دهد. آن شب گذشت اما گرفتگی من نگذشت. چند وقتی را با درد و مسکن و آمپول‌های عضلانی گذراندم تا روزی که دل‌دردم آغاز شد. من درد زایمان را نچشیده‌ام، اما به گمانم باید چیزی شبیه به درد آن روزم باشد؛ شاید بی‌مورد نبود که به خاطر نبودن جا در بخش بیمارستان، در بلوک زایمان بستری‌ام کردند. تا تشخیص دکتران، مبنی بر کیست تخمدان، مشخص شد، خیلی به خاطر ندارم چه گذشت؛ شبیه به رویاهایی که آدم دم بیداری می‌بیند. چند شبی را در بیمارستان، تحت‌نظر بستری بودم، تا تشخیص دادند، کیستم فعلا نیازی به عمل جراحی ندارد و باید تا دو ماه آینده تحت‌نظر دارویی باشد تا دوباره بعد از تکرار آزمایش‌ها روشن شود که نیاز به جراحی دارد یا نه. برای درد این دوران نیز، چیزی غیر از مسکن‌هایی که آنقدر قوی نباشد که جلوی درد خطرناکی را که نشانۀ پیگیری این بیمای است بگیرد، چیزی تجویز نکردند. دل‌درد گذشت اما هنوز گرفتگی عضلاتم پابرجا بود. تشخیص دادند که گرفتگی ربطی به کیست ندارد و باید جداگانه پیگیری شود. تشخیص ابتدایی دیسک گردن بود که نتیجۀ ام‌آرآی نشان داد، فعلا گردن نیز نیاز دارد تحت‌نظر باشد تا بعد از نتایج دارویی و فیزیوتراپی، دوباره ام‌آرآی تکرار شود و نتیجۀ آن نیز روشن شود. مچ دستم هنوز مانده است. تشخیص دکتران این بود که مچ دستم ربطی به گردن ندارد و باید جداگانه پیگیری شود.

حالا من مانده‌ام و بیماری‌های بلاتکلیفی که نیاز به مراقبت دارند و پایان‌نامه‌ای که خود سرطانی است که تا پیش از این بیماری‌ها، آخرین روزهای شیمی‌درمانی را پشت سر می‌گذاشت. معنی بلاتکلیفی این بیماری‌ها این است که تنها و تنها این روزها تا آنجایی حق کار کردن دارم که فشاری به تنم وارد نشود و معنی وضعیت سرطانی پایان‌نامه این است که تنها و تنها در صورتی تا شهریور به پایان می‌رسد، که در سریع‌ترین و پرفشارترین حالت ممکن به داد آن برسم. این‌گونه است که این تناقض لوپِ باطل این روزهای من را شکل می‌دهد: درد بدنم مانع کار کردن می‌شود و کار نکردن اضطرابم را بالا می‌برد؛ اضطرابم تنش روانی‌ام را بیشتر می‌کند و اثرش را روی بدنم می‌گذارد. این‌گونه درد در تنش عصبی دامن می‌زند و تنش عصبی در درد. اگر هر یک از این دو طرف دور نبودند، شاید این روزها روان‌تر می‌گذشت؛ اما وضعیت این‌طور که هست، نه روان‌تر، که نمی‌گذرد.

زندگی را این‌گونه که به تنگ می‌آید، بلد نیستم، نمی‌دانم. شبیه کودکی بی‌پناه و بی‌سلاح می‌شوم. مسئله فقط این بیماری نیست؛ چه‌بسا این بیماری خود نشانه و نتیجۀ روان به تنگ‌آمدۀ این روزهایم باشد. این روان به تنگ‌آمده را هم بلد نیستم، نمی‌دانم. تفألی زدم به حافظ، آمد: گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب/ گفت در دنبال دل، ره گم کند مسکین غریب...

آخرین پست 1396...
ما را در سایت آخرین پست 1396 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : samirarezaeephilosophyut بازدید : 42 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 12:46