امروز بعد از حضور و غیاب به کلاس عرفان نظری رسیدم. آخرِ کلاس برای اینکه استاد حضورم را بزند، نزدیک ایشان رفتم و عذرخواهی کردم. استاد موسوی گفت شما سؤالهای خوبی میپرسید خانم رضایی! تأخیر که میکنید، انگار چشم و چراغ کلاس نیست.
بعد از این حرف بود که تصمیم گرفتم نه تنها با هر مشقتی که هست خودم را سر وقت به کلاسهای هشت صبح برسانم، بلکه مسئولیت جزوهی کلاس را نیز بر عهده بگیرم. با خودم فکر کردم اساتیدِ گروه ما چقدر ساده و کودکانه میتوانند ما را در دانشگاه کنار خودشان نگه دارند و با این حال دریغ میکنند. من و استاد موسوی زمان زیادی نیست که همدیگر را میشناسیم؛ شاید نزدیک به یک ماه. بنابراین واضح و روشن است که حرف ایشان دربارهی من لطفی بیش نیست. اما همین لطف بزرگوارانه من را با شوق بیشتری به کلاس میکشاند.
استاد موسوی در سنتی متفاوت با سنت دانشگاه تهران بزرگ شده است. سنتی که برای او رفاقت را در علم مجاز میکند. سنتی که میداند علم تنها در پرتو دوستی ممکن است. سنتی که به او اجازه میدهد وقتی من یک بار سؤالی از او پرسیدهام از من خاطرهای بسازد.
من گروه فلسفه دانشگاهم را دوست دارم و برای بهبود آن هرکاری بتوانم انجام میدهم. فقط گاهی در تنهاییِ خودم میاندیشم، چطور میتوانم در جایی درس بخوانم که اساتید و گاهی دانشجوهایش، در اینکه خاطرهای از یکدیگر نداشته باشند، تعمد دارند. در اینکه حتی بگویند ما اسم تو را هم فراموش کردهایم، چه رسد به اینکه چیزی از تو را به خاطر آوریم.
ساده میگویم! من هم یک انسانم. گاهی نیاز دارم دیده شوم و مورد تأیید قرار بگیرم. گاهی نیاز به همین دستاوردهای کوچک دارم تا بتوانم این راه طولانی را ادامه دهم. گاهی نیاز به همین شادیهای کودکانه و لطفهای بزرگوارانه دارم.
آخرین پست 1396...برچسب : نویسنده : samirarezaeephilosophyut بازدید : 169