آنقدر ای دل که توانی بکوش

ساخت وبلاگ

هر ساختنی برمبنای طبیعتی پای می‌گیرد. نامش را می‌خواهید بگذارید طبیعت، بگذارید بستر، بگذارید سنگ‌بنا، تفاوتی نمی‌کند؛ هرچیزی برای آنکه ساخته شود نیازمند امری از پیش‌تدارک‌شده است؛ و همین از پیش‌تدارک‌دیدگی از ارادۀ ما سبقت می‌گیرد و بدل به نقطه‌ای اساساً خارج از دسترس ما می‌شود. این یافت بیش از هر موضوعی، خودش را برای من در مسئلۀ دوست داشتن آشکار کرده است.

چه‌بسا بارها در اینجا نوشته‌ باشم که در روابط عاطفی، نسبت به یک مسئله همواره گیج و سرگردانم؛ آن نیز آن هنگام است که تمامی معیارها برآورده می‌شوند، اما گویی دل رضا نمی‌دهد. خصوصا درباب ازدواج و روابط طولانی‌مدت، مسئلۀ معیار خودش را بیشتر آشکار می‌کند؛ چه آنکه ازدواج امریست قانونی و شهری و به همین میزان به درک عرفی ما از ما معیار که همواره معیار را به مثابۀ امری بیرونی درمی‌یابد، نزدیک است. در چنین نوع ارتباطی، ممکن است فرد پیشاروی ما تمامی معیارهای عرفی را برآورده کند؛ اعم از ویژگی‌های ظاهری و باطنی، اما حس و عاطفۀ را آنقدری که باید برنیانگیزد. در این موقعیت توضیح دادنِ آنچه که کم است بسیار درونی و دشوار است. آنقدر که ممکن است این درگیری را برای ما پیش آورد که حق داریم بر اساس آنچه که کم است تصمیم بگیریم یا نه؛ چیزی را بسازیم یا خراب کنیم.

من چندین باری در چنین موقعیتی گیر افتاده‌ام؛ خواه در موقعیت طالب، خواه در موقعیت مطلوب. و مجبور بودم یا برای دیگری توضیح دهم که چرا نمی‌شود یا از دیگری توضیحی بطلبم که چرا نمی‌شود. البته من، آنجا که خودم درگیر بودم، این توضیح را از دیگری نخواستم. جایش تلاش کردم تا او را داشته باشم و در این راه از هر درستی و مکر و حیله‌ای فروگذار نکردم. گاهی از در صداقت وارد شدم و گاهی از در سیاست. اما هر دو به بن‌بست خورد. از پسِ این بن‌بست، گاهی خودم را محکوم کردم که چرا به قدر کافی هوش، جسارت و پشتکار به خرج نداده‌ای و گاهی دیگری را محکوم کردم که چرا به قدر کافی سادگی، مسئولیت‌پذیری و صبر به خرج نداده است. اما این روزها که زمان زیادی می‌گذرد از ماجرای آن روزها، این روزها که از پسِ فاصله‌ای، به زندگیم بازگشت و اجازه دادم که بازگردد، ماجرا را طوری دیگر می‌بینم و روایت می‌کنم.

هر ساختنی بر مبنای طبیعتی پای می‌گیرد. دوست داشتن، آن نقطۀ طبیعی و ابتدایی است که یا هست و یا نیست و در میانه‌ای نمی‌ایستد. که پس از آن می‌توان درستی به خرج داد و مکر و حیله در کار آورد. اما اگر نباشد، نمی‌توان آن را مهیا کرد. لئو اشتراوس، از شارحان مطرح افلاطون، در مقدمۀ شرحش بر ضیافت، یکی از دیالوگ‌های افلاطون، نکته‌ای قابل‌تأمل را ذکر می‌کند، درباب اینکه چرا از نظرش دیالوگ ضیافت، دیالوگی است که مناسب است در کلاسِ درس فلسفۀ سیاسی آورده شود: «  امر سیاسی به ما هو را نمی‌توان بدون نحوی شناسایی امر غیرسیاسی شناخت. وقتی از امر سیاسی سخن می‌گویید، تلویحاً به امری بیرون از عرصۀ سیاسی اشاره دارید و باید تا حدودی به آن واقف باشید. امر غیرسیاسی ممکن است به تمامی با امر سیاسی نامرتبط باشد یا ممکن است با امر سیاسی مرتبط باشد. امر غیرسیاسی در این مورد اخیر، یا زیرسیاسی است ( همچون امر اقتصادی) یا زبرسیاسی است ( همچون دین). امر غیرسیاسی که به منزلۀ شرط یا به منزلۀ هدف نهایی با امر سیاسی مرتبط است، بنیان امر سیاسی است. امر غیرسیاسی به این دو معنا به طور سنتی امر طبیعی خوانده می‌شد. بر این اساس، امری طبیعی موجود است که نسبت به امر سیاسی از شأنی والاتر برخوردار است و آن را راهبری می‌کند.»[1] پس از این اشتراوس استدلال می‌کند که از آنجا که اروس (چه‌بسا عشق، با ترجمه‌ای نه‌چندان دقیق)، موضوع دیالوگ ضیافت است و اروس امری است اساساً طبیعی، بنابراین پشتوانه و بنیان امر سیاسی است و درست است اگر در کلاس فلسفۀ سیاسی به این دیالوگ پرداخته شود. فارغ از آنکه من با استدلال اشتراوس موافق نیستم، مبنی بر اینکه دیالوگ ضیافت در معنای پشتوانه‌ای طبیعی برای امر سیاسی خوانده شود، بلکه دیالوگ ضیافت را بالذات سیاسی می‌بینم، اما سخن او به طور کلی درست و حائز اهمیت است؛ چه در این معنا که نمی‌توان امر سیاسی را بی‌پشتوانۀ طبیعی برپا کرد و چه در این معنا که اروس امری طبیعی است. و اگر امر سیاسی را فرو نکاهیم به صرفِ آنچه در صحنۀ رسمی و علنی سیاست حاضر است؛ چه‌بسا هیچ ساختنی را نتوان مگر بر مبنای طبیعتی برپا کرد.

چنین درکی چه لازمۀ نهایی‌ای می‌تواند داشته باشد؟ با فرض آنکه مبنی بر نشانه‌های دوست داشتن، دریافتیم که شخصی دوستمان ندارد یا شخصی را دوست نداریم، [2]دست از تلاش بیهوده برداریم؟ می‌توان آن را اینگونه دید. اما به گمانم چنین درکی بیش از آنکه بخواهد مثل یک آموزه باشد، می‌تواند چونان یک جهت دیده شود. طبیعت، آنچه که هست و می‌باشد، چونان جهتی برای آنچه که در راستایش تلاش و حرکت می‌کنیم، آنچه که می‌تواند باشد. چه‌بسا خودِ بودن بتواند این راهنمایی را برای ما تدارک کند و از این طریق راهی به خود آنچه می‌تواند باشد بگشاید.

 


[1] . لئو اشتراوس، ضیافت افلاطون به نزد لئو اشتراوس، ترجمۀ ایرج آذرفزا ( علمی و فرهنگی: 1396)، 16.

[2]. در متن قبل تلاش کرده بودم کمی از این نشانه‌ها بگویم.

آخرین پست 1396...
ما را در سایت آخرین پست 1396 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : samirarezaeephilosophyut بازدید : 146 تاريخ : سه شنبه 21 تير 1401 ساعت: 23:11