شکست خوردم. شکست عاطفی سنگینی خوردم. از کتاب یادداشتهای زیرزمینی داستایوفسکی شکست سنگینی خوردم. کتاب را که آغاز کردم تنها خدا میداند و احتمالا حتی خودم هم نمیدانم که چقدر و تا کجا تمام اجزای روح و روانم به شعف آمده بود. از اینکه چطور داستایوفسکی توانسته بود تمام خطوط نوشته و نانوشتۀ آنچه را که من در این سالها با آن درگیر بودم بخواند. چطور توانسته بود تمام آنچه را که من با همۀ توانی که این سالها برای توصیف خودم گذاشته بودم، حتی نتوانسته بودم اندکی از آن را به زبان بیاورم، روایت کند؟ من سابقاً در داستایوفسکی به این موضوع فکر کرده بودم و از اهمیت این جمله در ابله هم یاد کرده بودم که "آیا یک نفر در جهان وجود دارد که من با او از همه چیز چنان حرف بزنم که با خودم؟". میدانم داستایوفسکی به طور کلی با چنین نقطهای درگیر است. نقطهای که میشود؟ آیا میشود حقیقتاً یک بار همه چیز را همانطور دید که هست؟ آیا میشود یک بار در جهان صادق بود؟ حقیقتاً صادق بود؟ اما این کتاب شاهکاری بود خارج از حد تصورم. نه جنایت و مکافات، نه قمارباز، نه حتی رؤیای آدم مضحک و نه هیچ یک از آنان که از داستایوفسکی خوانده بودم چنین نبود. ممکن است گمان کنید که شاید این تنها یک ارتباط شخصی است که من با این کتاب گرفتم و تنها ماحصل یک همذاتپنداری است. و چنین حسی مرتبۀ این کتاب را در نسبت با دیگر آثار داستایوفسکی بالا نمیبرد یا به ارزش ادبیِ آن نمیافزاید. به شما پاسخ میدهم که دقیقاً همین است. آدمیزاد در هر چیز رد و نشان خودش را پی میگیرد. و من با شوق بینهایت وصف هنرمندانۀ داستایوفسکی را پی میگرفتم:
« یک گونه لذت غیر عادی، پنهانی و پست داشتم، نوعی اذیت و شکنجهای مطبوع میکشیدم، از اینکه خودم را ناخوشانه وادار کنم و متقاعد کنم و کاملا بفهمم و آگاه باشم که امروز نیز یک افتضاح دیگر به بار آوردهام و یک پستی دیگر، بر پستیهای گذشته افزودهام. ولی آنچه را که واقع شده بود به هیچ ترتیبی نمیتوانستم واقع نشده بگیرم، یا اقلا آن را خنثی تلقی کنم، نه، هر چه می شد، می شد و سپس من به همان دلیل واقع شدن، از درون به خود نیش میزدم و خود را میآزردم، مثل اینکه با دندانهایم خود را گاز بگیرم و خونم را بمكم، خودم را خفه کنم - تا به تدریج به آنجا رسید که همه این تلخیها، صورت یک شیرینی و شادی دردناک لعنتی به خودش میگرفت - و به یک گونه آرزو و طلب مطبوع تبدیل میشد و سرانجام - به لذتی قطعی و مسلم و حقیقی میرسید. بله به لذت میرسید - به لذت - در همین جا مکث می کنم، به این حرف تكيه می کنم، نظرم را تغییر نمیدهم، به لذت میرسید... لذتی که در اینجا بیان کردم، لذتی است که به جهت دانایی آشکار و بارز و خیره کنندهای که به وجود ذلت و خواری خود پیدا میکنیم به ما دست میدهد. یعنی آنگاه که میفهمیم، دیگر به آخرین سنگر و دیوار رسیدهایم. میفهمیم که دیگر کوچکترین راهی برای تغییر وجود ندارد و ممکن نیست که شخص دیگری جز آنچه هستیم بشویم. حتی در صورتی که وقت و ایمانی نیز برایمان باقی مانده باشد، باز سودی ندارد و ممکن نیست که خود را به وجودی دیگر تبدیل کنیم، عوض شدنی نیستیم، اگر بخواهیم نیز نمیتوانیم.»
هر صفحهای از کتاب که میگذشت حس اضطراب و درعین حال اشتیاق شدیدی به من دست میداد. اشتیاقی برای سرنوشتم و اضطراب از آنکه پایان آنی نباشد که من به انتظارش نشسته بودم. حتما شما هم مشتاقید بدانید که کتابی که با جملۀ من آدم مریضی هستم شروع شده بود، کتابی که تمام تناقضهای آدمی در آن به تصویر کشیده میشد با چه جملهای تمام شد:
« ولی در اینجا یادداشتهای این مرد مخالفخوان و ضد و نقیضپرداز هنوز تمام نشد. نتوانست از نوشتن صرف نظر کند و به این دلیل به نوشتن ادامه داد. ولی من نیز به نظرم میرسد که میتوان در اینجا دیگر یادداشتهای او را قطع کرد.»
این را که خواندم شکست خوردم. خرد شدم. داستایوفسکی بزرگ، همانکه توانسته بود مارمالادوف را خلق کند، مارمالادوفی که چنان درخشان کثافت را تا انتها برده بود، حالا هیچ ایدهای برای پایان کتاب نداشت، حالا دربارۀ سرنوشت من ساکت بود. کتاب غیرمسئولانه تمام شد و این مرا شکست.
گاهی هم پایان چیزها اینطور میشود دیگر. گاهی چیزی تمام میشود و ما به خود میگوییم من لحظات خوشی را که با آن داشتم نمیتوانم منکر شوم. از جایی به آن طرف نشد که چیزی را ادامه دهیم اما کیست که بتواند لحظاتی را که باهم گذراندیم از ما بگیرد؟ گاهی هم پایانهایی هستند که باعث میشود تمام آنچه را که میانمان بوده است نادیده بگیریم. منکرِ تمام لذت و شعفی شویم که زمانی برایمان رقم زده است. انگار به خودمان میگوییم از اولش هم بازی بود. من کودک بودم که بازی را جدی پنداشتم. هر پایانی چنین تعیینکننده نیست برای مسیری که تاکنون بایکدیگر آمدهایم.
حالا من ماندهم و لحظات خوشی که مشابه آن را در هیچ کتاب دیگری تجربه نکرده بودم و ماندهم که چه کنم با لذتی که پایانش به چنین لحظاتی ختم شد. شاید بعدها کتابی نوشتم که قسمت تاریکی آن از برف نمناکش چنین فاصله نداشته باشد.
پینوشت: پیچیده نیست. تو نیستی و این دلیل تمام تلخکامیهاست...
آخرین پست 1396...برچسب : نویسنده : samirarezaeephilosophyut بازدید : 152