من آدمها را دوست دارم. شاید در روزگاری که ما به سر میبریم دیگر چنین علاقهای مضحک به نظر برسد. اما من حقیقتاً آدمها را دوست دارم. نه برای هدفی. نه برای اینکه کسی را برای تفریح داشته باشم و دیگری را برای گفتگوی علمی، یکی را برای دردِ دل کردن و دیگری را برای کار کردن. کیست که بتواند آدمها را تقسیم کند؟ آنها را تنها برای کاری مشخص دوست داشته باشد؟ مگر آدمی میتواند خودش را تقسیم کند که دیگری را تقسیم کند؟ من وجودِ آدمها را میخواهم، با تمامیتشان. عادت دارم به دوستی. نوعی از ارتباط که کنار هم باشیم تا کنار هم باشیم. و چیست مغتنمتر از این؟
اما همیشه در این موقعیت قرار گرفتهم که دوستانم در برابرم نشستهند و تعیین تکلیف کردهند. یا تکلیفشان را با من روشن کردهند یا از من خواستهند که تکلیفشان را روشن کنم. بگویند کجای زندگیشان هستم یا کجای زندگیم هستند. یا گاهی هم دیدهم بیخواستی برای تعیین تکلیف، چیزها از کف رفتهند. دورتر تا آنجا که دیگر تنها خاطری از هم در یادمان مانده است؛ خواه خوش خواه ناخوش. انگار آدمی تحمل نمیکند که کنار هم باشیم، برای صرفِ بودن. گویی همیشه باید چیزی روشن و محاسبهپذیر میانمان باشد تا کنار هم بودن را تاب بیاوریم.
این روزها نشستهم به نظاره. تا ببینم دگر چه از کف خواهد رفت؟ آن هم درست در برابر چشمانم. چه جان خواهد داد؟ چه خواهد مرد؟ اما لحظهای امید به دوست داشتن در دلم کمفروغ نمیشود. حتی وقتی میبینم خودم دارم در برابر چشمانم جان میدهم.
آخرین پست 1396...برچسب : نویسنده : samirarezaeephilosophyut بازدید : 163