از وقتی که بزرگ شدم و اجازه داشتم خودم تنهایی به سفر بروم، هروقت که زندگی به تنگ میآمد، میرفتم مشهد. زیارت به طرز عجیبی آرام و سبکم میکرد. میرفتم در صحن برای نماز صبح مینشستم و نمیدانم چطور همیشه خانم کریمی پیدایم میکرد و تا خود نماز شروع به صحبت میکردیم. میفهمید لغزیدهم که کارم به مشهد افتاده وگرنه سراغش هم نمیآمدم. بیاینکه به رویم بیاورد یا شروع کند به پرس و جو از خودش قصه سرهم میکرد؛ از ائمه، از آقای نخودکی، از زندگی خودش و بچههایش و دوستانش. که چطور عاقبتِ همه درنهایت به خیر شده است. میگفت من رو یادت میاد؟ بیخود بیتابی میکردم. حالا حال بچهها خوبه. میگفت توکل به خدا. خودش همه چیزو سر و سامون میده. میگفت مومن استغفار که کنه دلش باز میشه و بار دلش سبک میشه. اون وقت دوباره میتونه محکم و استوار به راهش ادامه بده. آخرش هم برای اینکه من شک نکنم که بویی از احوالم برده، میگفت کاش همه مردم مثل تو دلشون قرص و محکم بود و بعد زیر لب اذان میگفت و به نماز میایستاد. روز آخر هم برای خداحافظی میآمد و میگفت امام رضا خودش به همه مهمونهاش خوشآمد میگه و بدرقهشون میکنه. بعدِ خدا یارته.
حالا زندگی به تنگ آمده و باید در همین تهران بمانم. بمانم و تنها در خیالم گوش و شامهم را به صدا و بوی آشنایی که در حرم میپیچید بسپارم:
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت...
برچسب : نویسنده : samirarezaeephilosophyut بازدید : 148