بعد از چند روزی بیحالی رفتهم دکتر. میگوید مشکوک به کرونایی. داروهایی برایم نوشته با این گمان که شاید سرماخوردگی باشد و دفع شود و میگوید تا اینها تمام نشود، برایت تست نمینویسم. با دستانی سوراخ سوراخ که ماحصل پیدا نکردن رگهای دستم است به خانه برگشتم.
کاش دکتر میگفت کرونا دارم. آن وقت میآمدم خانه. از اتاقم بیهیچ اعتراضی ثانیهای خارج نمیشدم. تلفن را برمیداشتم و تمام کارهایم را برای دو هفتهای تعطیل میکردم. تمام ورق و کاغذهایم را جمع میکردم. به استادم پیام میدادم که کرونا دارم و میخواستم که امتحان را از من بعدتر بگیرد. اگر هم مخالفت میکرد برای صفری که میگرفتم مفتخر بودم و با گردنفرازی فلک را فحش میدادم. آن وقت کل این دو هفته را به خواب زمستانی میرفتم و استراحتی میکردم که خود را در آن محق میدانستم.
اما حالا من ماندهم و تنی که توان کافی ندارد، جزوههایی پراکنده در گوشههای مختلف اتاق، درِ اتاقی که نیمهباز است، تختی که پسم میزند، گوشی همراهی که دیگر هیچچیز جدیدی در آن پیدا نمیشود و زمان همواره بیدار که عاشقانه چشم از چشمانم برنمیدارد.
آخرین پست 1396...برچسب : نویسنده : samirarezaeephilosophyut بازدید : 123