دوستی شب گذشته از من پرسید سال آیندهت چه شکلیست؟ ابتدا تعجب کردم چرا چنین زود چنین سؤالی را از من پرسیده است. من عادت دارم در آخرین هفتهی آخرین ماه سال چنین تسویهای با خودم بکنم. اما بعد فکر کردم شاید پرسیدن چنین سؤالی خیلی هم اتفاقی نبود، یا دستِ کم من دوست داشتم که اتفاقی نباشد. دوست داشتم اینطور تصور کنم که این دوست بوی نو را از من میشنود. یا حس میکند ناخوشایندی احوالم از این است که مدتهاست با خود تسویه نکردهم و افقی برای آینده ندارم. بنابراین هرچند دوست دارم که تازگی بهار را در خودش حفظ کنم و هر تازگی را به بهار نسبت ندهم، اما دست به نوشتنِ متن آخر سال بردم، به امید اینکه بتوانم روایت کنم.
خاطرتان هست؟ خاطرتان هست که سال گذشته را با چه شعاری آغاز کردم؟ با شعار ساختن. مرادم از ساختن ریتمی کند اما مداوم بود. هفته اول سال با کار در باغ کتاب آغاز شد. کاری که بنابر تصدیق همکارانم، در آن یک هفتهی عید به سبب شلوغی و حجم بارها، سنگین و طاقتفرسا بود. رفته بودم که کار کنم تا در کنار درسم منبعی مالی نیز برای خود بسازم. سعی کردم رابطهای را هم که داشتم در مسیر جدیدی بیندازم. فرصت بیشتری برای شناخت یکدیگر فراهم کنم، امری را از بیرون رابطهمان به رابطه تحمیل نکنم، کمی مشکلات را رها کنم و تاب و طاقت بیشتری از خودم نشان دهم. تلاش کردم نخستین گام پایاننامهم را بردارم. متن ایلیاد را با جمعی از دوستان شروع کردم.
خندهدار نیست این موجود دوپایی که آدمیزاد خوانندش؟ به راستی که خنده عرض خاص انسان است. عرض خاص موجودی کوتهفکر و مآلاندیش که رقم زدن سرنوشت امور را به دست خود میداند و بعد که به عمق ناتوانیش پی برد، یک دل سیر به خود میخندد. خاطرتان هست؟ خواستم که بسازم. آن هم با ریتمی کند اما مداوم. امروز ایستاده بودم جلوی آینه. خوب به صورتم خیره شده بودم. نخستین چین روی صورتم پیدا شده است. جایی روی پیشانی بلندم، حد فاصل دو ابرو، خطی محکم افتاده است. میدانم سالی که گذشت این خط را روی صورتم تثبیت کرده است و صورتم را از نرمی و طراوات گذشته خارج کرده است. سالی که گذشت نه تنها ریتمی کند و مداوم نداشت، بلکه این چینی که روی صورتم افتاده است نشانگر آن است که انقباض و انبساط روزها به حدی بود که صورتم ترک خورد، چین برداشت. بالا و پایین رفتم و این نوسان در چهرهم نیز آشکار شد.
سالی که گذشت بسیار پرماجرا بود. گریههایی پرسوز و از سر استیصال در کنار شادیهای سر به سقف آسمان ساییده. بیپناهی محض و امنیت تام، شلوغی غیرقابل تحمل و تنهایی غیرقابل باور. پیشانیم در این حرکتهای ناگهانی چین خورد. اینها را دیگر شما خاطرتان نیست. تنها خودم به یاد دارم و دوستانی که کنارم بودند. صبحی که چشمانم را به امید تولدش باز کردم. شبی که کنار دوست بینا در کافه نشستم و هر کاری کردم، گریهم بند نیامد. چندین ساعت مدام اشک ریختم. شبی که کنار سی و سه پل کنار رفیق منیر زار زدم و گمانم حجم آب رودخانه را چندین برابر کردم. روزی که کولهم را بستم به سمت ایستگاه هفت توچال. در اقامتگاه آنجا، تنها مست کردم و اشک ریختم و رقصیدم. شبی که چمدانم را به قصد زیارت امام رضا بستم. ثانیههایی که با یک پیام یا تماس شعله دلم دوباره پا میگرفت و امیدوار میشدم. شما خاطرتان نیست.
خواستم بسازم. نشد. چرا که اکنون میفهمم، شرط اصلی ساختن هیچ یک از آنهایی که تا کنون نوشتم نیست. شرط اصلی ساختن، درک ویرانیست. درک ساختن موجودی که سایه مرگ بر تمام زندگیش سنگینی میکند. من عزم کردم بر ساختن. بیاینکه بدانم در بنِ عزم، پا پس کشیدن وجود دارد. مرگ و ناتوانی و ضعف وجود دارد.
نیاز به سالی خلوت دارم. سالی که با عزمی خود اتکا به ساختن و پیش رفتن پا نمیگیرد. برای چیزی برنامه نمینویسد، استراتژی نمیچیند. سالی که در آن آرام در گوشهای نشستهم، افراد زیادی در زندگیم رفت و آمد نمیکنند و کار خودم را میکنم. سالی که احتمالا سر لوحهش این بیت است:
حضوری گر همی خواهی، از او غایب مشو حافظ/ متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهلها.
آخرین پست 1396...
برچسب : نویسنده : samirarezaeephilosophyut بازدید : 151