همیشه از موقعیتهای استثنایی و اتفاقی استقبال کردهم. شب خوابیدهایم، صبح چشممان را باز کردهایم، دیدهایم استانی از استانهای کشور درگیر ویروسی مسری و کشنده شده است. درست همینقدر ناگهانی. میخواهم چند موقعیت را برایتان تصویر کنم:
موقعیت نخست: تالار پژوهش دانشکده ادبیات، یکشنبه ساعت 10 صبح. به امید آنکه بالأخره تکالیف مانده از ترم گذشته را بنویسم، راهی دانشگاه شدم. درِ تالار همیشه شلوغ و صمیمی پژوهش را باز کردم. مسئول کتابخانه روبرویم بود. هر دو نگاهی به هم و به کتابخانه انداختیم و خندیدیم. به طرز عجیبی جز من و مسئول کتابخانه هیچ کس دیگری آنجا نبود. با این حال با ژست قدرتمندی لبتابم را باز کردم و مشغول به کار شدم. از ظهر میگذشت که تلفن کتابخانه زنگ خورد. از حراست ابلاغ شده بود که دانشگاه باید تخلیه شود. تکلیف نصفه و نیمه ماندهم را جمع کردم. تقریباً مطمئن بودم که با تعطیلی دانشگاه دیگر امیدی به نوشتن آن تکلیف در خانه ندارم.
موقعیت دوم: مترو میدان ولیعصر،یکشنبه ساعت 7 شب. سوار مترو شدم تا به خانه روم. زنی ژل ضدعفونیکننده به دست، تمام دستگیرههای مترو را تمیز کرد. از مسئولین میگفت که به درستی اطلاعرسانی نمیکنند و امور را به قضا و قدر میسپارند و آنقدر که باید جدی نمیگیرند. بنابراین همه جا را تمیز میکرد و آگاهی میداد. به دستانم نگاه کردم، به تکیهای که به سادگی از سر خستگی روز به شیشهی مترو داده بودم. شیشهای که پایان هر ردیف صندلیست و من هر روز که پا به مترو میگذارم، دعا میکنم امروز آنقدر خوشبخت باشم که صندلی گوشهی ردیف را به چنگ آورم تا در این راهِ طولانی به خانه، حسابی استراحت کنم.
موقعیت سوم: خانه، بیدار شدن از خواب، ساعت 10 صبح امروز. باران شدیدی میبارید. شب گذشته با دوست بینا قرار گذاشته بودیم که هم را ببینیم. مدتی طولانی بود که هم را ندیده بودیم و با یکدیگر حرف نزده بودیم. صبر کردم. باران بند نیامد. زنگ زدم و قرار را به بعد موکول کردیم.
موقعیت چهارم: خانه، بعد از ناهار، ساعت 3 بعدازظهر امروز. سراغ تکلیف آمدم تا بختم را برای نوشتن امتحان کنم. که همانطور که قابل حدس بود بخت یاری نکرد. یادم افتاد که چه خوش بودم از اینکه تکالیف را تحویل میدهم و اسفندِ دوست داشتنیم را میگذارنم. در حال و هوای بهار قدم میزنم و از شلوغی خیابانها لذت میبرم. دوستانم را میبینم و دورانی را که گذشت جبران میکنم.
موقعیت پنجم: کتابخانه مرکزی، جمعه ساعت 4 بعد از ظهر. با موهای خیس از خانه بیرون آمده بودم. بوفه کتابخانه بسته بود و شدیداً گرسنه بودم. زیاد از حد به رأیگیری فکر کرده بودم. همینطور به اینکه چرا زندگیم آنطور که باید نیست. سردرد شدید گرفتم. سایتی را باز کردم و علائم کرونا را بررسی کردم. یکی از آنها سردرد بود. مطمئن شدم که ویروس را گرفتهم. بلند شدم چند بار پلههای کتابخانه مرکزی را بالا و پایین رفتم. تا میتوانستم به خودم ناسزا گفتم از اینکه درگیری زیادی که با خود در زندگی داشتهم، اجازه نداده به قدر کافی زندگی مفیدی داشته باشم. چند ساعتی این احوال را ادامه دادم. رفتم بیرون از دانشگاه. فلافل خوردم. سردردم خوب شد.
تمام این موقعیتها عادات اساسی زندگیم را پیش رویم میآورد. اینکه خانه هرگز برای من محیط کار نبوده است، اینکه پس از پایان کارهایم نیاز به استراحت و تفریح دارم، اینکه چقدر دیدار با دوستانم در خوشی احوالم مؤثر است، اینکه به همین شیشه ساده مترو نیاز دارم. و درنهایت اینکه چقدر به همین زندگی عادت دارم. همیشه از موقعیتهای استثنایی و اتفاقی استقبال کردهم. خصوصاً موقعیتی مشابه این بیماری، که علاوه بر اینکه عادت و نظم جزئی امور زندگی را برهم میزند، اساس خود زندگی را نیز تهدید میکند. بودنی دوباره به تمام آنچه تاکنون بوده است میبخشد. حس میکنم تازه دارم معنای اتفاق را حقیقتاً متوجه میشوم. اتفاق همانجاییست که تمام آنچه را هست دوباره به هست میآورد.
آخرین پست 1396...برچسب : نویسنده : samirarezaeephilosophyut بازدید : 156