من رهایی نمی‌دانم

ساخت وبلاگ

اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد/ نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد

وگر نه عقل به مستی فرو کشد لنگر/ چگونه کشتی از این ورطه‌ی بلا ببر

دو هفته‌ای‌ را کامل در وضعیت سرگیجه سپری کردم. سرگیجه دقیق‌ترین وصفِ دو هفته‌ای است که گذشت. این بار اما محصول هجوم اتفاقات نبود، بلکه تنها یک اتفاق بود که افتاد؛ اما اگر بخواهیم اتفاق را به معنای درستِ کلمه به کار ببریم، باید اعتراف کنیم که یک اتفاق اگر حقیقتاً بیفتد، می‌تواند هزاران نقطه متکثر را چنان که از معنای دیگر لفظِ اتفاق برمی‌آید، در خود " جمع کند". می‌تواند هزار تصویر و هزار یاد را پیش چشمانت ترسیم کند. می‌تواند هزار امرِ پیش‌تر از سرِ ترس یا غفلت فروگذارده شده را جانی دوباره ببخشد. و همین برای سرگیجه- دستِ کم برای مدتی کوتاه- کافیست. باید خودم را به دست این سرگیجه می‌سپاردم تا سرپا شوم. حالا اما هیچ برایم مهم نیست اگر نوشته‎م منسجم به نظر نیاید. باید به هر طریقی که شده بر این سرگیجه غلبه کنم. باید از ابعاد مختلف این ماجرا هرچه را که به ذهنم می‌آید بنویسم.

مدتی بود که کاملا تحت فشار بودم. پیش‌تر فکر می‌کردم هیچ موضوعی هرقدر مهم نمی‌تواند به تمامی مرا به خود مشغول کند. مطمئن بودم که برنامه‌ای برای زندگی‌م دارم که علیرغم تمام مصائب آن را پیش می‌برم. اما تجربه‌ی رابطه‌ی عاطفی به من نشان داد که این سخنان ادعایی بیش نبوده‌ست و می‌توانم خودم را کاملا به موقعیتی واگذار کنم. یکی از خصائص من به طور کلی- که در این اتفاق نیز حاضر بود- این است که وقتی ذهنم وارد موضوعی می‌شود، نمی‌تواند آن را "رها" کند. یعنی نمی‌تواند امور را به حال خودشان بگذارد تا آنچه را که هستند در پرتو زمان آشکار کنند. بلکه با سرعتی هرچه تمام‌تر مشغول صورت بخشیدن به امور چنان که می‌خواهد می‌شود و آنچه را که باید باشند به آن‌ها تحمیل می‌کند. در پرتوی این تحمیل دائما درگیری‌هایی پیش می‌آید که بر عدم رهایی ذهنی من دامن می‌زند. به خودم که می‌آیم می‌بینم تمام گفتگوهایم را با دیگران مسئله‌ای خاص پر کرده‌ست و تقریبا تمام دوستان و آشنایان از آن ماجرا خبردار شده‌اند. مخصوصا اگر فردی که من با او چالش دارم دوستانی مشترک با من داشته باشد، گفتن این سخنان بار اخلاقی را نیز به ماجرا اضافه می‌کند و کار دشوارتر می‌شود. علاوه بر این حس می‌کنم قدرت تشخیص‌ و تفکرم را از دست داده‌م و بین حرف دیگران جابه‌جا می‌شوم. این بدان خاطرست که من یا به امور چسبید‌ه‌م و تمام همّ‌م را صرف شکل دادن به آن‌ها می‌کنم، یا وقتی ناتوانی را می‌بینم به فکر قطع رابطه با آن مسئله می‌افتم.

گاهی نیز تحمیل کردن خود را اینگونه نشان می‌دهد که در اولین مواجهات با فرد مقابل ضعف‌های او را می‌بینم. اما بعد با خودم می‌گویم محک علاقه آن است که با وجود آگاهی به ضعف‌های طرف مقابل کنار او بایستی و از او " مراقبت" کنی. از آنجایی که مراقبت بار معنایی مثبتی دارد، یک خودفریبی اتفاق می‌افتد. مراقبت در اینجا چیزی جز آن نیست که ضعف‌ها را ببینی اما تلاش کنی آنطور که خودت می‌خواهی آن را به قوت تبدیل کنی. اگر قرار است طرحی از مراقبت باشد، به جای طرح تغییر باید طرح پذیرش را به میان آورد.

پیش‌تر در اینجا نوشته بودم که تعین با ساختن متفاوت است و من ناتوانم از ساختن. اکنون با کشف موضوع رهایی بهتر می‌توانم تفاوت این دو را توضیح دهم. یکی از شروط اصلی ساختن رها کردن است. رهایی وضعیتی است میان دوگانه‌ی چسبندگی/قهر. در وضعیت چسبندگی فرد چنان به امور می‌چسبد که نمی‌تواند در پرتوی فاصله گرفتن، آن‌ها را ببیند و تشخیص دهد آیا نسبتی واقعی برقرار است؟ تا از این طریق چیزی ساخته شود و اصلی پا بگیرد. وضعیت قهر نیز روی دیگر همان سکه است. از آنجایی که نسبت به طور کلی با موضوع قطع شده است، باز هم به طریقی دیگر اصولی شکل نمی‌گیرد.  باید امور را رها کرد تا در پرتوی گذر زمان بتوان تشخیص داد چه وجهی از آن‌ها حقیقتاً می‌تواند نسبتی با ما برقرار کند. باید از دور ایستاد و تماشا کرد. اگر امور پس از رهایی جایی در ما نداشتند، نشانگر آن است که از آغاز هم برای ما نبوده‌ند.  بنابراین رهایی تنها معیار ماست برای اینکه تشخیص دهیم چه چیزی حقیقتا نسبتی با ما دارد و آورده‌ی باد نیست تا از این طریق بنایی برپا شود. در پرتوی این مشاهده از را دور، زمانی که مشخص شد امری با ما نسبتی دارد، نتیجه‌ی طبیعی این است که آن را همان‌گونه که هست می‌پذیریم و گفتمانِ پذیرش جایگزین گفتمانِ تحمیل و تغییر می‌شود. 

با توجه به تمام این مقدمات، تحت فشار بودم. البته بنابر حکم صداقت، نباید تنها علت فشار این اتفاق را عدم رهایی ذهنی‌م بدانم؛ چرا که در این صورت این اتفاق را خالی از محتوا کرده‌م و گفته‌م مادامی که در "هر" موضوعی ذهنم درگیر می‌شود رهایی از آن ممکن نیست. اما مشخصا درباب رابطه‌ی عاطفی باید بگویم علاقه‌ای بیش از حدِ معمول مسئله‌ی رهایی را دشوارتر می‌کند. ضمن اینکه از آنجایی که توقع‌مان از رابطه‌ی عاطفی به اشتراک گذاشتن تمام وجوه با دیگری است- حال آنکه در دوستی می‌توانیم انتخاب کنیم کدام وجه را با دیگری در میان بگذاریم- اساساً طرح ایده‌ی مرز ( که تالیِ رهایی است، چرا که همانطور که گفته شد در پرتوی رهایی می‌توان دید چه چیزی تا کجا برای ماست و بنابراین مرزی برپا کرد و از آن پاسداری کرد) مورد پرسش است. مرز در رابطه‌ی عاطفی به چه معناست؟( این استفهام، استفهامی انکاری نیست. بلکه حقیقتا استفهام است.)

رفیقِ بینا برای من توصیه‌ای داشت. توصیه‌ی او "رسمیت" بود. از نظر او رسمیت مرز را از پیش مهیا می‌کند و به افراد می‌گوید تا کجا می‌توان وارد چه چیزی شد.بنابراین لازم نیست در تمام روابط دائما نگران برپایی مرز و پاسداری از آن باشی، چرا که در پرتوی رسمیتِ برخی روابط، این مرز از پیش روشن شده است. به نظر او آنچه ممکن است در طولانی مدت مرا فرسایش دهد و خسته کند، روابط متعدد غیررسمی‌ست که به سادگی نمی‌توان از پسِ تمام آن‌ها برآمد. امیدوارم بعدتر بتوانم درباره‌ی رسمیت، این "مرزِ از پیش تمهیدشده" و نسبت آن با "نام" بنویسم. 

پی‌نوشت: بعد از این دورانی که سر شد امروز نخستین روزی بود که احساس شادی می‌کردم. دیدار دوست منیر و دوست بینا از دلایل اصلی این احساس است. در برگشت به خانه که سوار مترو شدم دوباره می‌توانستم آهنگ‌هایی شلوغ گوش دهم. تنهایی پرهیاهو بخوانم و آدامس سقز بجوم.

آخرین پست 1396...
ما را در سایت آخرین پست 1396 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : samirarezaeephilosophyut بازدید : 150 تاريخ : جمعه 15 آذر 1398 ساعت: 0:34