امروز بعد از مدتها با رفیق گرمابه و گلستان حرف زدم. دیرم بود و گرما تابم را برده بود. اما نمیتوانستم از همراهی او تا مسیری که پیشِ رو داشت بگذرم. مقاومت را شکسته بودیم اما چارهای دیگر هم نبود. هر دو مانند از قفس آزادشدگان پرحرفی میکردیم. از ادبیات و رمانهایی که هر یک را چنان به مثابهی تنها رمانی که در جهان ارزش خواندن دارد معرفی میکردیم، که خجالت میکشیدیم رمان بعدی را نیز به همان طریق معرفی کنیم. از عرفان و مولوی و شعر، از شغال و طاووس. از سیاست و شور و سرکوب.
هنوز چنان گرم و سرمست از آنم که گذشت، که نمیتوانم قضاوتی دربارهی درستی یا نادرستی شکستن مقاومت کنم. نمیدانم بعد چقدر خودمان را سرزنش کنیم. اما اکنون تنها یک چیز را میدانم. چقدر خودم را کنار برخی دوست دارم. برخی که کنار آنها میتوانم بالا و پایین بپرم و از صدر تا ذیل عالم حرف بزنم؛ آن هم چنان که بار اول و آخرست. سبکبال و بیمحاسبه. برخی که کنار آنها حس میکنم خود واقعیم هستم: وروجک آقای نجار!
آخرین پست 1396...برچسب : نویسنده : samirarezaeephilosophyut بازدید : 174