برای امتحان زبان تکلیف ترجمهای داشتم که مطمئن بودم باید از خیر آن میگذشتم. هرطور که حساب میکردم میدیدم به انجام آن نمیرسم. کلافه از اینکه باید انجامش میدادم و انجامش نمیدادم و تنها بار روانی روی دوشم میگذاشت. آشفته و پریشان منتظر بودم رفیق دنیا دیده پیام دهد تا مانند منفجرشوندگان از نگرانی و کلافگیام بگویم. از وقتی وارد زندگیام شده است امیدوار شدهام به قول ابله داستایوفسکی اقلا یک نفر باشد که من با او از همه چیز همانطور حرف بزنم که با خودم حرف میزنم . بیپروا مانند کودکان هرچه درونم هست را خالی کنم و بعد از آن کار را از سر گیرم .
وقتی از نگرانیام گفتم ، گفت متن ترجمهات را بفرست تا من هرقدرش را که میرسم ترجمه کنم . از او تعجبی نکردم. حتی حدس هم میزدم اگر از نگرانیام بگویم حتما کمکم میکند. آنچه باعث تعجبم شده بود خودم بودم. در یکی از اتفاقات غیرمنتظرهی اخیر که مجبور بودم کاری را به دنیای بیدریغ بسپارم ، به قدری از او عذرخواهی کردم که کمی از من دلخور شد. احساس کردم این حس که من باید بتوانم به تنهایی از پس تمام کارها و احوالم بربیایم ، نه تنها در طی این سالها در روابطی چنین صمیمی تلطیف نشده است ، بلکه حتی تشدید هم شده است . در هر یاری طلبیدنی از دوستان چنان نگران و درگیر محاسبه میشوم که یاری طلبیدن خود باری را هم بر بارم اضافه میکند و سنگینترم میکند. وقتی رفیق دنیادیده از من خواست تا ترجمه را برای او بفرستم گرچه در ظاهر کمی با او تعارف کردم اما در باطن انگار برایم حل شده بود که بیهیچ عذابی میتوانم کار را به او بسپارم . تعجب کردم که سبکتر شدم و چنانکه خودم کاری را انجام داده باشم گویی باری از روی دوشم برداشته شد .
به دوران سخت امتحانات که نگاه میکنم میبینم تنها با همراهی مداوم و صمیمانهی او بود که گذشت. با یادآوری مداوم اینکه به تعویق انداختن برخی مسائل به معنای تمام کردن آنها نیست. این یادآوری باید در ایام امتحانات در گوشم صدا میکرد. ایام امتحانات با دلخوشیهای کوچک و ساده که محصول گپ و گفتهای کوتاه و دیدارهای مختصر بود سپری شد.
این دوستیِ تازه با خودش آمیزهای از شور و امید و ترس آورده است . شورمندم از تک تک لحظاتی که سرخوشانه و سبک در کنار او میگذرد. امیدوارم به اینکه پیش او بتوانم خودم باشم . برای یک بار هم که شده به خودم اجازه دهم از پریشانیهایم برای کسی بگویم بیاینکه نگران ضعیف جلوه کردن دربرابر او باشم . بیاینکه نگران باری باشم که بر دوش او میگذارم . برای چون منی که بنابر کشف خود او دربارهام چنین " غد " ام، شاید تنها خودم و او بدانیم که چقدر ممکن است حضورش به زندگیام امید بخشد. امیدی به خود بودن . اما کمی هم ترسیدهام . از اینکه چنین زود صمیمیام شده است . از مسئولیتی که این دوستی بر دوشم میگذارد و شاید هم از نبودنش وقتی چنین به همراهی مداومش سرسپردهام . اما درمجموع فکر میکنم حضورش کیفیت زندگیام را بهبود بخشیده است .
آخرین پست 1396...برچسب : نویسنده : samirarezaeephilosophyut بازدید : 187