برای من دوگانهی سرما-گرما خودش را بیش از هرجایی در سوگ آشکار میکند. گرمایی که خاک را بر سر ما میکند ومویه میکند. گرمایی که به نزدیکان پناه میآورد و دستِ کم تا هفت روز نزدیکان را کنار خود میخواهد. نزدیکان را کنار خود میخواهد که آخرین خاطراتی را که گذشت روایت کند و مرثیهسرایی کند. گرمایی که هنوز نمیفهمد چه اتفاقی افتاده است. هنوز آنقدر سکوت و تنهایی کنارش نیست که باورِ از دست دادن را در خودش تثبیت کند. زمان میگذرد. سرمای خاک بر گرمای تن غلبه میکند. نزدیکان دیگر کنارت نیستند و به قدر کافی برایت خلوت درست میشود.
علیرغم تصور عمومی که سوگ را با گریه و مویه به یاد میآورد ، سوگ برای من همیشه همراه با سرما بوده است. شدیدترین لحظات سوگ را شبها تجربه کردهام. در شب با تمام سرمایش. در آن سرما است که سوگ پاس داشته میشود.
سوگواری برای من وضعیت دشواری است، از آنجایی که نمیتوانم آن را روایت کنم. بعد از اتفاقاتی که میافتد عادت دارم دربارهی آنها حرف بزنم تا برایم درونی شود. سوگ نیز مانند هر اتفاقی مستعد روایت است؛خصوصا اگر علت سوگ صرفا مرگ عزیزی نباشد، بلکه از دست رفتن یک دوست و پایان رابطهای باشد. باید آن را روایت کنم تا روشن شود چرا از دست رفت. اما این استعداد برای من هرگز محقق نمیشود. شدت سوگ به قدری است که نمیتوانم سریع از آن حرف بزنم ، بلکه چون احساسات من را درگیر میکند غالبا طولانی و جاری است. اگر این طولانی بودن با روایت همراه باشد در تناقض با روحیهی تاب آوری من است. روحیهای که به من چندان اجازهی بیان مشکلات را نمیدهد و سکوت و به تنهایی بار کشیدن را ترجیح میدهد. البته تابآوری در باب سوگ صرفا خویشتنداری برای بیش از حد ناراحت نکردن نزدیکان و خودم با روایت دائم موضوعی نیست. انگار پذیرفتهام سنخ سوگ سنخ روایت نیست. بلکه بیش از آن مرهمگذاری است تا به تدریج تن و روح خودش را درمان کند.
حالا سوگوارم . سرد . ساکت . تنها
آخرین پست 1396...برچسب : نویسنده : samirarezaeephilosophyut بازدید : 165